پیامبر خدا حضرت محمد (ص)، اگر چه از همان کودکی سختی ها سایه به سایه به دنبال ایشان بوده‌است باز هم از ایمان او به خدا نکاسته است و هم چنان با عبادات، خداوند را از خود خشنود ساخته است.

آن روز که عبدالله راهی شام شد قلب آمنه چنان در تپش بود که گویی به او گفته شده بود که عبدالله باز نخواهد گشت و همین طور هم شد. رسول خدا (ص) یتیم به دنیا آمد و آمنه از آن روز هم پدری دلسوز و هم مادری مهربان برای محمد کوچکش شد.

آمنه همراه با محمد در حالی که او را محکم در آغوش گرفته بود به سمت صحرای سوزان مکه، حرکت کرد.

زیرا می خواست دایه‌ای برای فرزندش پیداکند تا محمد در آغوش گرمای صحرا و در خانه‌ای که دیوارهایش باد و سقفش آسمان بود، رشد کند و بتواند در برابر مشکلاتی که در آینده برایش اتفاق می‌افتد مقاوم باشد ولی افسوس که...

در نهایت آمنه خسته وکوفته در مقابل چادری نشست و به کودکش که لبخند می‌زد، خیره شد.

: خواهر بیا داخل، کودکت آفتاب سوخته می‌شود. این صدای دلنشین زنی بود که در چادر نشته بود. آمنه وارد شد.

چادری ساده ولی زیبا که در گوشه‌ی آن گهواره‌ای که کودکی در آن به خواب رفته بود، قرار داشت.

زن گفت: چه کودک زیبایی، نامش چیست؟ آیا مهمان صحراست؟

آمنه گفت: محمد؛ نامش محمد ابن عبدلله است. بلی، باید او را به زنان چادر نشین صحرا بسپارم، آه! ولی یا محمد آن‌ها را نمی‌خواهد یا آنان محمد را. تو نامت چیست؟

: نام من حلیمه است. خیلی دوست دارم کودکت را با خودم ببرم اما شیر زیادی در سینه‌ام ندارم.

همان موقع محمد شروع کرد به گریه کردن.

آمنه سعی کرد او را آرام کند ولی گریه ی محمد هم چنان ادامه داشت.

حلیمه او را از آمنه گرفت تا شاید او را آرام کند.

محمد سرش را تکان می‌داد. گویی دنبال چیزی می‌گشت. حلیمه گفت: گشنه‌ای؟ شیری ندارم که به تو بدهم.

محمد بی‌تابی می‌کرد. حلیمه گفت : باور نمی کنی؟ خوب بیا امتحان کن!

محمد با اشتها مشغول خوردن شیر شد، آمنه و حلیمه با تعجب به او نگاه می‌کردند.

 محمد سیر شد و در آغوش حلیمه به خواب رفت.

 چند روز بعد در حالی که آمنه گهواره‌ی کودکش را تکان می‌داد در خانه به صدا در آمد. ام ایمن با عجله در را گشود. 

: زنی لاغر با پوستی سیاه که می‌گفت نامم حلیمه است.

 این حرف را ام ایمن به آمنه گفت.

 آمنه با خوشحالی حلیمه را در آغوش گرفت. حلیمه گفت: محمد کجاست؟ دلم برایش تنگ شده است، راستی برای بردنش به همراه خودم آمده‌ام.

آمنه، حلیمه را به اتاق راهنمایی کرد. حلیمه به کنار گهواره‌ی کوچکی که گوشه‌ی اتاق بود، رفت.

محمد کوچک در آن به خواب رفته بود. مژه‌هایش مثل دو ابر بود که جلوی ماه درخشان را گرفته بود.

آمنه گفت: برای بردن محمد باید از پدر بزرگش اجازه بگیرم.

در خانه برای دومین بار به صدا در آمد.

عبدالمطلب به دیدار نوه‌اش آمده بود. آمنه، حلیمه را به عبدالمطلب معرفی کرد: این حلیمه است از قبیله بنی سعد و آمده است تا محمد را با خودش به صحرا ببرد.

لبخند رضایت روی لب عبدالمطلب ظاهر شد و گفت: نام خودت و قبیله ات زیباست. حلیمه به معنی صبر و برد باری و سعد به معنای سعادت و خوشبختی است. امیدوارم محمد در کنار تو صبر و بردباری را بیاموزد و به سعادت و خوشبختی برسد.

دو سال با سختی گذشت و حلیمه به همراه محمد به مکه برگشت. نور چشمان آمنه برگشت. جگرگوشه‌اش، دردانه‌اش، عزیزتر از جانش برگشت.

دوری محمد برای آمنه خیلی سخت بود و حال دوری محمد برای حلیمه سخت.

 چند سال گذشت و محمد به سن 6 سالگی رسید.

چون محمد به سنی رسیده بود که بتواند مرگ پدرش را درک و فهم کند، قرار شد آمنه محمد را به همراه خودش به مدینه ببرد تا هم به دیدار دایی‌هایش و هم به سر قبر پدرش برود.

سفر به خوبی و خوشی تمام شد و همه آماده بازگشت شدند. دردی که آمنه با خود داشت خیلی عجیب بود زیرا در نهایت باعث مرگش شد و محمد تنها مونس درد و غم هایش و مهربان‌ترین کسش را از دست داد.

آمنه را در روستا ی ابوا به خاک سپاردند.

با آمنه رفتند بی آمنه آمدند.... 

غم مرگ مادر، پیامبرخدا(ص) را آزار می داد اما به هر حال باز هم احساس تنهایی نمی کرد زیرا می دانست کسی که از مادر مهربان‌تر و دلسوزتر است، همواره همراه او است و از او مراقبت می کند.

از آن به بعد پدر بزرگ مهربانش سرپرستی او را بر عهده گرفت. اگر چه جای مادر را پر نمی کرد اما محمد در کنار او احساس راحتی و امنیت می کرد.

اما این راحتی و امنیت زیاد طول نکشید یعنی پس از دوسال محمد در سن 8 سالگی پدر بزرگ را هم از دست داد و در کنار عمویش زندگی جدیدش را آغاز کرد.

دوستای خوبم! دیدید که پیامبر خدا(ص)، وقتی همسن و سال ما بودند، چقدر مشکلات و سختی‌ در زندگیشان داشتند، ما هم مثل پیامبر خوبمان وقتی مشکلی در زندگیمان پیش می‌‌آید یا وقتی کسی یا چیزی را از دست میدیم نباید زود ناراحت بشیم و گریه کنیم و غصه بخوریم، همیشه تو این لحظه‌ها  حضرت محمد(ص) را به یادمون بیاریم که چقدر صبور بودن...